بلخ؛ جغرافیای انکار شده
حسین مرادی
از دو منظر میشود به بلخ نگاه کرد و در صدد توضیح آن بر آمد: یکی بلخ به لحاظِ جغرافیایِ سیاسی و دوم به معنای جغرافیای فرهنگی. بلخ به معنایِ جغرافیایِ سیاسی یکی از چهار شهر عمدهای خراسانِ بزرگ ـ هرات، نیشابور، بلخ و غزنه ـ تا پیش از شکلگیری مرزبندیهای سیاسی ـ جغرافیایِ کنونی بوده است که از فرصتهای خوبِ زراعی ـ معیشتی و امکاناتِ تمدنیِ مطابق با زمانههای مختلف و اقتضای عصرها؛ برخوردار بوده است. در دورههایِ تاریخی با اینکه ابر شهرِ خرد؛ یعنی «بلخ بامی» چندین بار به ویرانه کشیده شده و گاهی ساختار و سازههای «شهر برون» و بدینسان در مواقعی «شهر درون» دستخوشِ تخریب قرار گرفته و ویران شده است، ولی باز هم و بارها به همتِ مردمِ بلخ از نو بنا گردیده و به آن به عنوانِ امالبلاد و مرکز برخوردهای تمدنی و گفتگوهای فلسفی ـ عقلانی امکان داده شده است. تا اینکه در روزگارِ کنونی دچارِ لغزشِ ناب شده و محلِ زندگیِ موریانهها و ملخها و عقربها گردیده است. نشانی از چهارباغهایِ بلخی ـ که اغلب به عنوان باغهای ایرانی شناخته میشود ـ نمانده است. مدرسهها از رونق باز مانده و بدینروی خردِ بلخی دستکم دو سده میشود که تعطیل است. بهقول ناصر خسرو از «رَسته»ی دکانهای زرینِ عقلانیتِ بلخی خبری نبوده؛ اگر هم خطنمایِ از رستهی دکانهای خرد باقی مانده باشد، رهگذری ندارد. با فروریختنِ حصارها و ویران شدنِ دروازهها، محلهها، مساجد و از بین رفتنِ سیستمهای آبیاریِ مصنوعی و به طور کلی بیبافت شدن بافتِ شهریِ بلخ؛ دیگر هیچ نشانی از بلخ قدیم نمانده است و اگر هم انگشت شمار آثاری باقی مانده است، دولتِ افغانستان در حال حاضر هیچ توجهی به آنها نداشته و لذا هراسی از نابود شدن آنها به دل راه نمیدهد. یکی از نمونههای عینی درین خصوص خانهی پیرِ بلخ مولانا «جلالالدین محمد بلخی» است که در وضعیتِ نامناسبی به سر میبرد که عجالتا سه پیامد خطرناک دارد: اولی نابود شدنِ آن خانه؛ دومی توهینِ خاموش به آن بزرگمرد و سومی بیاعتنایی به فرهنگِ بلخی. بلخِ جدید ـ که اکنون ولایتی در ساختارِ سیاسی ـ جغرافیاییِ دولت افغانستان است ـ به هیچ وجه نمیتواند با «بلخ قدیم» پیوند بر قرار کند، نه به لحاظِ بافتِ شهری و نه از حیثِ فرهنگی ـ تمدنی. متأسفانه به همان اندازه که نشانی ـ مثلا ـ از دروازههای مشهور و بیمانند بلخ نمانده است، نشانی از ردپایِ خرد در اکنونِ مواجه با زوالِ انسان بلخی هم دیده نمیشود. ذکر خرد خامل شده و به فراخورِ غفلت از تاریخ و غیبتِ خودآگاهیِ تاریخی ـ به قول ابوالفضل بیهقی ـ دیگر از خرد بلخی نه «جواهر پاشیدن» میگیرد و نه «صدف برگشادن.» آنسان که «خر بر یخ میماند»؛ ایست کرده و نمیتواند بر «صفرای خویش» بر بیاید. نبود اندیشه و پرسش در مدینهی بلخی در حال حاضر از آفتاب درخشانتر است و تظاهر به اندیشیدن و اظهارِ کالایِ جهل و نابخردی را در جعبهی منحول اندیشه و تفکر در بازار معرفت عرضه داشتن «طبلیست که در زیر گلیم» کوبیده میشود و یک دستهگیِ جهل و «ناعقلانیتِ» انسان بلخی را در دو صد سال اخیر ـ صرف نظر از اینکه با چه القاب و اوصافی عرضه شده است ـ رو میکند. در صورتی که بلخ قدیم؛ الگویِ اندیشیدن برای شهرهای دیگر و کانون فلسفه و حکمت بوده است: یکی مرکز حکمت خسروانی و دیگر محل بسطِ تفکر یونانی. باختر ـ در منابع یونانی باکتریا ـ و در اوستا «بخدی» و بعدها ـ غالبا در دورۀ اسلامی ـ بلخ نه تنها از آنرو که یکی از کهنترین و متمدنترین شهرهای جهان بوده و متناسب با کانالهای اطلاعاتیِ محدود آنزمان شهرت و اعتبار جهانی داشته است، بلکه اندیشه و فرهنگ و فروغِ حکمت باختر و بدینسان ظهور آرایههایِ دینیِ «بخدی» و تأثیر عمدهای بلخ در شکلگیریِ عقلانیت اسلامی؛ نیز در مد نظر بوده است. بلخ به معنایِ جغرافیایِ فرهنگی اگرچه توضیح دشوار دارد ولی عجالتا باید گفت: شامل افغانستان، تاجیکستان، ایران و مآلا قسمتهایِی از ازبکستان و قرقیزستان و قزاقستان کنونی میشود (هند و پاکستان هم جای بحث دارد). زبان و فرهنگِ بلخ و همچنان تأثیرهای تمدن و «سنت عقلانی» بلخ همچون آروبندی در پیوند دادن این سرزمینها عمل میکند. اگرچه ایرانیها با پنداری آریایینژادی و مهاجرت آریاییها در دروههای پیش از میلاد در بلخ و بدخشان و بامیان خویشتن را بلخی اصیل و بنیانگذار شهرِ نامدار بلخ و سنت عقلانیِ آن میدانند و بدینروی «حکمت خسروانی» را در یک پیوندِ منحول به خویشتن نسبت داده و به یک معنا از منظرِ ناسیونالیستی «حکمتِ ایرانی» میخوانند، ولی چنین پندار و وهمی ـ که اساسا جای پایی در واقعیت ندارد ـ جایِ بحث و بررسی بسیار دارد. نویسنده در صدد توضیح و آشکار کردنِ مسألهی نژادآریایی و از اینرو در صورت مفروض گرفتنِ وجود خارجیِ همچون نژادی در پی پیوندی آنها با تمدن و سنت بلخی و از همه مهمتر از بهترین راه ممکن نشان دادنِ بلخیهای اصیل است، که کارِی بسیار میخواهد و اکنون ـ دست کم تا چند سالی ـ نمیتواند از ایدههای خامِ خویش فراتر برود، بلکه در صدد تطبیق آنها با واقعیتهای تاریخی بوده و لذا اکنون سخنِ مطمئن ندارد.
اگر خواسته شده باشد که در مقایسه با «آتن» شهری را در مد نظر داشته باشیم که در تقدیر عقلانیِ انسان خردمند و زمانی؛ تأثیر حیاتی داشته است، بیتردید تنها شهری که از جایگاهِ مقایسه با «آتن» میتواند برخوردار باشد، بلخ است. فلسفه در «آتن» متولد میشود و سنتِ عقلانیِ یونانی را ـ به معنای شناختی و شایع آن ـ شکل میدهد. که جامعهی اروپایی ـ صرفنظر از کسانی که متافزیک را نمیپذیرند و پیشاهنگ آنها از لحاظِ زمانی فرانسیس بیکن بوده و گام به گام به هایدگر و امثالش میرسد ـ بسط مییابد و تا حدی در جامعهی اسلامی هم از رهگذر ترجمه انتقال یافته؛ یا بهتر بگوییم بسط داده شد. ولی سرمنشأ و محل شکلگیری و شگوفایی حکمت ـ به معنای دقیق آن ـ بلخ بوده است. یعنی «فلسفهی یونانی» ماهیتِ آتنی دارد و «حکمت خسروانی» دارای حیثیتِ بلخی است. که حتی «افلاطون» از حکمتِ خسروانی و سنت عقلانیِ بلخی تا جایی متأثر بوده است. برای همین است که ابنسینا؛ پس از بسط تفکر یونانی در مدینهی بلخی؛ در صدد بر میآید تا به «حکمتی» بر گردد که خودش آنرا «حکمت مشرقی» مینامید. یعنی کوششهایی در توجه به حکمتِ خسروانی؛ پروژهای که سهروردی در «متافزیک نور» ـ بهتر است «متافزیک بلخ» بگوییم ـ ادامه میدهد. نوشتن به زبان بلخی (فارسی ـ دری) و بازگشت به «متافزیک نور» که در لحظههای تکوین به «زرتشتِ بلخی» و حتی قبلتر از او میرسد؛ یکی از معانی محصلی که دارد این است: گویا فیلسوف بلخی (ابنسینا و…) پس از بسطِ تفکر یونانی و دریافتِ عمیق آن؛ حکمت خسروانی ـ بلخی را پربارتر میبیند و لذا در مقدمهی شفا از حکمت مشرقی به عنوان «حق خالص بدون رعایت جانب شرکا» سخن میگوید. از اینرو، یعنی با فهمِ جایگاهِ وزینِ بلخ پی میبریم که بلخ در روزگار کنونی چقدر غریب و بینوا و از سرشتِ تاریخی خویش به دور است. در کنارِ «فلسفهی یونانی» از «آتن» هم نامبرده میشود، ولی «بلخ» از «حکمت خسروانی» حذف و انکار میگردد. اگر غرب «فلسفه» دارد، شرق «حکمت» دارد، که کانون یکی آتن است و دیگری بلخ (البته جوامع شرقیِ مثل هند و چین و… جای بحث و تأمل بسیار دارد، در حال حاضر نمیتوانیم از نسبت آنها با بلخ و حکمت بلخی سخن بگوییم). حتی اگر از «جاودان خرد» و حکمت خالدهای بلخ چشمپوشی کنیم؛ پس از آتن محل تضارت آرای فلسفی و پرسش از وجود و توضیح ماهیت و در کل مسایل فلسفی بلخ و عهدهدار آن فلاسفهی بلخی بوده است. بدیهیست که پس از برخورد خرد اسلامی با فلسفهی یونانی و مألا بسط آن در جامعهی اسلامی بر اساس چشمانداز قرآنی و سنت نبوی؛ عقلانیت اسلامی یا فلسفهی اسلامی مبتنی بر سه شاخصه: تکمیل، ابداع و تکرار ـ که بر آرای یونانی وارد شد ـ شکل گرفت. که اکثری از کسانی که درین خصوص تأثیر فراوان و سرنوشتساز داشته اند بلخی و دستپروردۀ سنت بلخ بوده اند، ولی هیچگاه انسانِ بلخی ـ چه آن زمان و چه اکنون ـ چنین ادعایی نکرده است که «فلسفهی اسلامی» را به «فلسفهی بلخی» تحویل ببرد. متأسفانه اما کسانی که در چنین مسألهای اصلا سهم نداشته اند و یا سهم اندکی داشته اند، آشکارا عناوینِ سخیفِ مثل «فلسفهی ایرانی» و «فلسفهی عربی» را جعل کرده اند. در اول چنین عناوینی آشکارا پشتوانهی ناسیونالیستی دارد و در ثانی مبتنی بر درکِ ایدئولوژیک از عقلانیتِ اسلامی بنا شده است. در صورتی که اگر جعل چنین عناوینی پشتوانهی شناختی و حقانی داشته باشد، عنوانِ «فلسفهی بلخی» خواناتر و به واقعیت نزدیکتر است، ولی تاهنوز کسی چنین جعل و ادعایی نکرده است. حتی «حکمت خسروانی» از بلخ بریده شده و بلخ انکار میشود؛ در عوض متأسفانه انسان بلخی واکنشی نشان نمیدهد:
نقش بلخ در علم و تمدن در اسلام بیسزا و جدی و بدینسان غیر قابل انکار میباشد، ولی با اینحال کسانی هستند که با داد زدن از «جاودان خرد» و «حکمت خسروانی» و همچنین جستار در پیرامون علم و تمدن در اسلام بیهیچ شرم و حیایی و با زفتیِ انکارگرایانه در صدد بر آمده اند تا بلخ را انکار کرده و نقشِ آنرا از ذهنها بزداید. اکثری از اهلِ بصیرتِ ایرانی ـ با اینکه از جایگاه بلخ میدانند ـ ولی از آن سخن نمیگویند و در صورت لزوم؛ در کوشش انکار و به بوتهی فراموشی سپردن آن اند. اصحابِ معرفتِ افغانستانی هم اغلب ـ با استثنایی چند مورد ـ دچار نسیان شده و از جایگاهِ بیبدیل بلخ نمیدانند. از تاجیکها و عربها که اصلا خبری نیست. مدرسهی اسکندریه، جندیشاپور، مصر و شام و اسپانیا و مغرب و همچنان بغداد و دیگر شهرهایی که تاثیر کم و اندکی بر عقلانیت اسلامی داشته اند، مثل شیراز و اصفهان و… همه در پی بلخ و تداوم سنت بلخ اند. بدینروی دو مسأله در «انکار بلخ» و در وضعیتِ انکار قرار گرفتنِ سنت بلخ؛ مؤثر که هیچ؛ حتی نقش اول را بازی میکنند: یکم: نگاهِ ایدئولوژیک و ناسیونالیستی؛ دوم: فراموشی و فقدان خودآگاهی تاریخی. چون بلخ ربطی به جغرافیایِ سیاسی کنونیِ ایران نمییابد و در ضمن ایرانیها از نقش آن در تمدن و خرد این مرز و بوم هم با خبرند و میدانند که در فرایند استعادۀ بلخ قطعا القابِ ایرانیِ حکمت خسروانی و صنمِ سیاهِ و گلینِ فلسفهی ایرانی فرو میریزد، کوشش میکنند حرفی از آن به میان نیاورند / نباشد و در نهایت به طور اجباری از این بیشتر نمیگویند که «خوب! بلخ روزگاری مربوط به ایران بوده است!؟» افغانستانیها هم که متأسفانه در گیر خون و جنگ و جنایت اند و فرصتِ بازگشت به خویشتن و خودآگاهی تاریخی را تاکنون نیافته اند. یک تعداد کسانی که کار کرده اند هم، محو غرب از رهگذر ترجمههای ایرانی اند و سقفِ اندیشهی شان فراتر از اندیشههای ایرانی نمیرود. به یک معنا در حال حاضر؛ ایرانیها داشتههای فکریشان را از غرب میگیرند و افغانستانیها از ایران و در نهایت انسان بلخی در ردۀ سوم قرار دارد: چقدر وحشتناک. لذا با چنین وضعیتی بدیهیست که دچار زوال و انحطاط میشویم و نمیتوانیم از ارزشها و فرهنگ و تاریخ و حتی نقش خویشتن در تاریخ دفاع کنیم. نبودِ اندیشیدن و سخنِ جدی همهی حوزۀ تمدن اسلامی را و از همه بهتر و بیشتر افغانستان و بلخ را نه تنها تهدید به بنبست بنیادین و زوال اندیشه میکند، که کرده است. چه بپذیریم و چه نپذیریم از «مدرسهی زندان» گرفته تا «مدرسهی خلیلیه» خراب شده است. از «مسجدِ نهگنبد»ی خرد گرفته تا «جادۀ ابریشم» سنت فروریخته و فروبسته شده است. دیگر «هریوۀ خرد» و «دیبایِ سنت بلخی» در بخارا و سمرقند؛ طوس و نیشابور؛ بغداد و مصر و… خریدار ندارد: اصلا نیست که خریداری داشته باشد. شکافِ عمیق و فاصلهی بینقمت ما با گذشته؛ خطنمایِ خطِ آینده و بدینسان «راهِ در انتظار پیموده شدن» را چنان تیره و تار کرده است که عمریست بر گرد خویش چرخ زده و میپنداریم؛ در حال راه رفتنیم. دست کم دو صد سال است که دیگر راه نمیرویم و بر گرد خویشتن جغول بسته ایم: این بیاندازه دردآور است و حق میدهد برای جماعتِ آنچنانی که ما را و تاریخ ما را انکار کنند. بیتردید اگر وضعیتِ انکار از این بیشتر دوام پیدا کند و از حالتِ فراموشی و بیاعتنایی به زودی بیرون نیاییم؛ دیگر برای همیشه؛ حافظهی تاریخی خویش را باز نخواهیم یافت. نسل کنونی؛ در حساسترین نقطهی تاریخ قرار گفته اند. روحِ پرخاشگر و بیشرم جماعتِ جعل و ارباب انکار؛ صنم خرد بلخی و بلخِ خرد را هر دم تهدید میکند، لذا خودآگاهی و درکِ تاریخیای باید.
منبع: اوگل