بستن

هزاره‌های کافر! کجا از اسلام می‌فهمند که قوانین اسلامی ما را عملی کنند. “طالب”

رئیس به من نگاه کرد و گفت: “شما هزاره‌های بیچاره که این‌قدر بدبخت و فقیر هستید، ولی خیلی شجاع و مغرور هستید. من این را نمی‌خواهم، چون برای شخصیت من که از یک قوم دیگر هستم و یک مرد هستم، یک دختر هزاره بیاید و در مقابل من ایستاد شود و از حق بگوید.

دختر خیاط

روایت تراژیک از یک روز عادی در برچی
هزاره‌های کافر! کجا از اسلام می‌فهمند که قوانین اسلامی ما را عملی کنند. “طالب”
هزاره بودن خار چشم همه است روایت از یک دختر هزاره‌
همیشه ساعت چهار و نیم صبح مادرم ما را بیدار می‌کرد. نماز خواندیم و خواهر بزرگم صبحانه را آماده کرده بود. پس از خوردن، آماده رفتن به وظیفه شدیم. ما پنج خواهر از برچی به همراه جمعی از دختران به قالین‌بافی در افشار می‌رفتیم.
وقتی به سرک رسیدیم، متوجه شدیم که راننده دچار مشکلی شده بود و به جای او، یکی از دوستانش را فرستاده بود. وقتی وارد موتر شدیم، همه چوکی‌های موتر پر بود و من و یکی از خواهرانم در قسمت جلوی موتر، کنار راننده نشستیم. بخاطر اینکه کمی دیر شده بود، موتر با سرعت زیادتر حرکت می‌کرد.
وقتی به ایستگاه انچی رسیدیم، پلیس به موتر اشاره کرد که کنار بزند و توقف کند. با توقف موتر، یک سیلی محکم به روی راننده زده شد و با صدای بلند و وحشت‌ناک گفت: “پایین شو، احمق!”
راننده که مرد جوانی بود، از موتر پایین شد. دو پلیس امارت که یکی پلیس بود و دیگری از امر به معروف، جلوی او ایستاده بودند. یکی از آنها با خشم زیاد و صدای بلند گفت: “تو چرا خانم‌ها و دختران را کنار خود می‌نشانی؟ قانون ما را نمی‌فهمی؟” من در داخل موتر بودم و از ترس می‌لرزیدم که شاید ما را هم از موتر پایین کند. وحشت‌زده بودم.
پلیس شروع به لت و کوب کردن راننده کرد. همه دخترانی که در داخل موتر بودند، حیران و ترسیده بودند. مخصوصاً ما دو نفر که در جلوی موتر نشسته بودیم. پلیس راننده را در قسمت پاها و پشتش می‌زد و با صدای بلند جیغ می‌زد: “هزاره‌های کافر! کجا از اسلام می‌فهمند که قوانین اسلامی ما را عملی کنند؟ این‌ها هفت پشت حرف را نمی‌فهمند، باید با شلاق فهماند.” راننده هیچ حرفی نمی‌زد. شاید پنج شلاق زد و به راننده گفت: “من یکبار دیگر تو را ببینم، جای تو در دنیا نیست.” با دست خود شانه‌اش را تیله داد و گفت: “گم شو از پیش چشمم.”
راننده به موتر برگشت و قبل از حرکت، نزدیک موتر شد و گفت: “دخترها، بار دیگر نبینم شما را اینگونه.” و به صورت ما نگاه می‌کرد که انگار یک بهانه پیدا کند تا ما را هم پایین کند. اما از حجاب سیاه اسلامی استفاده کرده بودیم و رنگ پریده بودیم. موتر حرکت کرد تا ما را به سر کار برساند.
وقتی به سر کار رسیدیم، صاحب کار نیز به خاطر دیر رسیدن سرزنش کرد. اما باز هم اجازه داد چون یک کاستر نفر بودیم. آن روز که من، یک دختر هزاره، خود را در خشم عضو امارت طالبان دیدم، هرگز از یادم نمی‌رود.
و ما هم آن روز از وظیفه برکنار شدیم بخاطر هزاره بودن و صدای بلند کردن برای حق خود. وقتی به محل کار رسیدیم، یک ساعت دیر شده بود. رئیس ما را ایستاد کرد و گفت: “چرا دیر آمدید؟ اینجا مهمانی نیست که هر وقت خواستید بیایید.” در جمع بیشتر از ۱۵ نفر، من صدا بلند کردم و گفتم: “رئیس صاحب، خودتان می‌فهمید موتر ما را امارت ایستاد کرده بود. به جای اینکه حال ما را درک کنید و حق بدهید، قهر می‌شوید؟ ما که کارمند چند ساله شما هستیم، هیچ وقت نمی‌خواهیم وقت تلف کنیم و از کار فرار کنیم.”
رئیس به طرف من دید و گفت: “بخاطر اینکه چند سال کارمند بودی، زبانت دراز شده. دیگر حق نداری با خواهرهایت بیایی. حق‌تان تصفیه می‌شود و تمام. بروید سر کارتان.” من که قالین می‌بافیدم، با خود گفتم که یک بار پیش رئیس بروم و صحبت کنم. اول من و خواهرهایم را ببخشد، اگر من را هم از وظیفه برکنار می‌کند، دو خواهر دیگرم بمانند.
با عجله سهم قالین خود را بافتم و وقت رخصتی به دفتر رئیس رفتم. وقتی در دفتر رئیس تک تک کردم و داخل شدم، رئیس با بی‌توجهی مشغول خود بود. گفتم: “رئیس صاحب، بخاطر امروز…” رئیس گفت: “حرف من تمام شده.” گفتم: “درست، من را برکنار کنید، ولی خواهرهایم را بگذارید کار کنند. خودتان می‌فهمید که نان‌آور خانه ما خواهرها هستیم. پدر پیر و مریض دارم و برادر نداریم.”
رئیس به من نگاه کرد و گفت: “شما هزاره‌های بیچاره که این‌قدر بدبخت و فقیر هستید، ولی خیلی شجاع و مغرور هستید. من این را نمی‌خواهم، چون برای شخصیت من که از یک قوم دیگر هستم و یک مرد هستم، یک دختر هزاره بیاید و در مقابل من ایستاد شود و از حق بگوید.”
وقتی از هزاره بودنم شنیدم، فهمیدم چقدر برای اینها غیرقابل تحمل هستم. و در درون خود خوشحال شدم که من یک دختر هزاره هستم. رئیس گفت: “وقتتان خوش.” بیرون شدم از دفتر و آمدم خانه. من و خواهرم که نان‌آور خانه بودیم، برای یک ماه در کابل زندگی کردیم و دنبال کار گشتیم، ولی پیدا نشد.
پدرم که سنش بالاست و مریض است، نمی‌تواند کار کند. تصمیم گرفت که به ولایت برگردیم و در ولسوالی بهسود دوباره زندگی را شروع کنیم. اینجا ما زندگی روستایی داریم و روی زمین‌ها کار می‌کنیم. ولی مدت هشت ماه است که آن روزها را مثل دیروز در ذهن خود دارم که هزاره بودن خار چشم همه است.

خبرهای مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

0 دیدگاه
scroll to top