استاد مزاری؛ انفجارِ بُغضِ هزاره در تاریخ
مزاری در تاریخِ مردمِ هزاره یک «رخداد» است. هزاره با مزاری، رهایی را آواز خواند و پس از صدسال در غربِکابل «سکوتِ سهمگین»اش را به صدا ترجمه کرد. مزاری، هزاره بود و پیش از مزاری، هزاره بودن در افغانستان جرمِ اجتماعی و دشنامِ هویتی پنداشته میشد. مزاری آمد تا در عصرِ جنگ و جنون، هزاره را با خودش آشتی دهد. مزاری، پیامبر سیاسی هزاره در تاریخ است. زیرا با مزاری «پیامِ هزاره» بهگوشِ دیگران رسید. هزاره صدسال در افغانستان بُغضاش را نگهداشت و بیچارهگی و بیپناهی را با تمامِ وجودش حس کرد. حُکامِ کابل بر هزاره ستم روا داشتند و هزاره را از ساختارِ قدرت حذف کردند. مزاری، انفجارِ بُغضِ هزاره در تاریخ بود. در سال ۱۸۹۲میلادی، امیرعبدالرحمن هزارهها را قتلعام کرد و هزاره ارزگان و شمالِ قندهار و وادی سرسبزِ ارغنداب را از دست داد. دقیقاً صدسال بعد و در سال ۱۹۹۲میلادی، هزاره با مزاری در غربکابل باز قد بر افراشت و برای حضورش در ساختارِ قدرت جنگید. جنگِ هزاره در کابل برای این بود، که هر تصمیمی که در این کشور گرفته میشود، هزاره باید در آن شریک باشد. هزاره از روستاهای هزارهجات به کابل میآید تا برای تاریخ بفهماند که ملتها شکست را میپذیرند اما تحقیر را هرگز. هزاره صدسال در افغانستان تحقیر شد. پس از صدسال، هزاره در دههی هفتاد انتقامِ این تحقیر را گرفت. جنگِ هزارهها در کابل برای خیلیها سنگین تمام شد و اشکِ چشمِ بسیاریها را درآورد. هزاره برای انسانهای عصرِ خود گفت؛ که اگر گلویِ هزاره میتواند خوب بریده شود، هزاره نیز میتواند گلویِ دیگران را خوب ببرد. اگر افغانستان میتواند «امیرعبدالرحمن»، «سردار عبدالقدس خان» و «فرهاد خان کرنیل» را بپروراند؛ میتواند «صادق سیاه» و «نصیر سوُز» و «حمید» و «ابوزر» را نیز در آغوشِ خویش تربیه کند. هزاره در غربکابل خودش را پیدا کرد و از «بارچی» و «جوالی» به «سردار» و «تفنگدار» و «رهبرِ حزب سیاسی» ارتقا نمود. بنابراین، غرب کابل را باید پاس داشت. زیرا غربکابل، هزاره را از قعرِ گلِ سیاه به اوجِ زحل برد. هزاره در غربکابل به معراج رفت. در غربِ کابل، ریسمانِ بردهگیِ هزاره پاره شد. مقاومتِ غربکابل را نمیشود با پدیدههای مجعول و فاقدِ بارِ معنایی چون «وحدت ملی»، «کشور مشترک» و «حقوق شهروندی» به تحلیل گرفت. بلکه برای فهمِ غربکابل باید هزاره باشی تا درد تا عمقِ جانات نفوذ کند. با مزاری در غربکابل بختِ خفتهی هزاره بیدار شد. هزاره از آوارگی مدام نجات یافت و یک ضلعِ قدرت شد. سخنآخر اینکه، تا غربکابل است و تا یادِ مزاری در ذهنِ هزاره زنده است و در چشماناش خاطرهی مقاومت میدرخشد؛ هزاره به گذشته بر نخواهد گشت. هزاره دیگر برده نمیشود. با مزاری تاریخِ بردهگیِ هزاره به پایان رسید. تاریخِ حذفِ هزاره خاتمه یافته است. با مزاری «آرمانِ مقاومت» در جانِ هزاره زنده شد. قرائتِ فیلسوفانه و صرفاً اکادمیک از مزاری و اینکه، حقوق زن و صلح و عدالت اجتماعی و وحدت ملی و دهها مقولهی دیگر را، که به درد جزوههای دانشگاهی بیشتر میخورد، از دیدگاه او تحلیل کنیم و از ماکس وبر و آنتونیگیدنز نقلقول بیاوریم تا مقالهی علمیمان در مورد مزاری تکمیل شود، گمراهکننده است. مزاری، استاد دانشگاه و معلم اخلاق نبود. مزاری هزاره بود و سخنِ هزاره را در تاریخ بازگو کرد. خونِ مزاری ریخت تا درختِ موجودیتِ هزاره تا ابد سبز بماند. مزاری با مرگِ سرخاش، حضورِ هزاره را در افغانستان بیمه کرد. مزاری، شانسِ طلایی هزاره در تاریخ بود. مزاری، آمده بود تا تکرار نشود. او آغازِ تاریخِ نوِ هزاره است. زنِ هزاره بعد از مزاری، دیگر فرزندی بهدنیا نمیآورد تا همچونِ او «پیرِ پشمینهپوشِ»قوماش شود. مزاری، شروعِ راهِ ناتمامی است که دیگر هزاره به آن نقطهی آغاز بر نمیگردد. یادِ مزاری گرامی باد!
منبع: اوگل